دست‌نویس

توی زندگی زمانی بود که یه مسیر طولانی رو پیاده راه میرفتم تا به سقفی که ظاهرا اسمش خونه‌ بود، برسم. کل مسیر‌ damien توی گوشم زمزمه می‌کرد: i can't take my eyes off of you و من یقین داشتم دوست داشتن کسی در جهان به وقت رنج‌ها آخرین پناه آدمیه. امشب؟ یقینم رو گم کردم.


I can't take my mind
My mind, my mind
'Til I find somebody new




And so it is just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is the shorter story
No love, no glory
No hero in her sky


  • مه‍ شید

تنها چاره‌ی دوری جستن از قضاوت نادرست باز گذاشتن راه‌های گفتگوست که ما آدم‌ها تا جایی که توانستیم حفره‌های نفس گیری تعامل را هم بسته‌ایم. امروز از مورد علاقه‌ترین آدم زندگی‌ام دلخورم. احساس می‌کنم عمری هرچه تلاش بکار بردم برای شناختن درستش همه دروغ و ریا بوده -که البته اغراق است و تصورات ذهنی من- ولی باز هم به خودم، به قلبم حق می‌دهم که حالش به حال کسی باشد که بهش تجاوز شده. چه پیش می‌آید؟ هیچی. بی‌امیدتر از قبل به حیاتم ادامه می‌دهم. با این باور دهشتناک که مردها همگی بپیچان و عوضی‌اند. 


+ البته که اونقدر احمقم به آدم مورد علاقه‌ام فرصت چندباره بدم. فرصتی برای رفع ابهام یا نمایش بیشتر عوضی بودنش. انتخاب با اونه.

++ من هیچوقت جنس خانواده‌ام رو دوست نداشتم. همیشه فکر می‌کردم جنس آدم‌هایی که خودم انتخابشون کردم برای رفاقت یا روابط عاطفی، جدای این باور که همه یکسری اشکال‌های اخلاقی داریم بهرحال، دست کم از خانواده‌ام خوش جنس‌ترند. اشتباه می‌کردم.

  • مه‍ شید
روایت است هربار گذر بلاگری به درگاه وبلاگ می‌افتد، حرضت جورن بارگر کمین گرفته پشت سیستمش، کف دست‌هاشو دوبار بهم می‌ماله و بشکن‌زنون می‌خونه: بازآ...بازآ هر آنچه هستی بازآ... گر کانالر و اینستاگرمر و هرچه هستی بازآ..


+ اصولا اگر من رو بشناسید، می‌دونید که واژه‌ی دوباره کنار شروع شوخی زشتیه.
  • مه‍ شید