توی دنیاهای موازی، درست اون نیمه شبی که لورکا رو برای حکم تیر به کشتزاری خالی از سکنه در نزدیکی گرادنا میبرن، لابد این تیکه از شعر جاری بر لبهای لورکا بودم که یک دم نگاهش رو از آسمون، از رُخ ماه نمیگرفت:
"نامَش را شَبی تار بر زبان میآورم
ستارگان برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مُبهم میخسبند"