نیاز دارم برای مادرم از استرسهای گریبانگیر و خوابهای کثافت و توهمهای عذابآور و گریههای غیرقابل کنترل و شک و تردیدهام صحبت کنم. اما میدونم هم کار اشتباهیه و هم اون دلش نمیخواد.
نیاز دارم برای مادرم از استرسهای گریبانگیر و خوابهای کثافت و توهمهای عذابآور و گریههای غیرقابل کنترل و شک و تردیدهام صحبت کنم. اما میدونم هم کار اشتباهیه و هم اون دلش نمیخواد.
ترتیب قاعدتا به این صورت باید باشه: درجایی شبیه به برزخ مورد حسابرسی قرار گرفتیم، به دنیایی که ترکیب جبرانگیزی از بهشت و جهنمه تبعید شدیم و پس از این دنیا بناست که زندگی کنیم.
توی دنیاهای موازی، درست اون نیمه شبی که لورکا رو برای حکم تیر به کشتزاری خالی از سکنه در نزدیکی گرادنا میبرن، لابد این تیکه از شعر جاری بر لبهای لورکا بودم که یک دم نگاهش رو از آسمون، از رُخ ماه نمیگرفت:
"نامَش را شَبی تار بر زبان میآورم
ستارگان برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مُبهم میخسبند"
خدایی که میتونم بهش اعتقاد داشته باشم، خالقی در هیئت یک هُنرجوی بیاستعداد اما تلاشگره که از ابتدای جهان تا به همین حال هیچوقت ناامیدی برای مدت زیادی نتونسته بر اهدافش چیره بشه و به همین خاطرم هست که سالهای سال خودشو ملزم به تمرین و ممارست در ساخت دنیاهای متعدد کرده. از خلق دنیاهای خطخورده، تاریک و پُر اشتباه نترسیده و خب، احتمال این که هرنقصی در دنیاهای پیشین جای خودش رو به پیشرفت در دنیاهای پسین بده زیاده. از سر همین شاید دوست دارم خیال کنم که فرداها روشنتر از امروز و دیروزهامونه.
لولای در ِ اتاق خواب، قفس ِ فوجی از مرغهای دریایی گمکرده راهه. هروقت که باد میپیچه به قد و قامت در، حسابی دلتنگ خونه میشن و دسته جمعی میزنن زیر آواز.
من اینقدر کارهای احمقانه توی زندگی مرتکب میشم که فکر کنم اگر واقعا روز قیامتی وجود داشته باشه با پرده برافتادن از یک یک رازهام، مفهوم رستاخیز به یک برنامهی تاکشوی طنز در حضور مردم تغییر کاربری میده.
حرف زدن با "علی" واسم شبیه رسیدن به رودخونهی خُنک و زلالیه که هرچقدر ازش مینوشم سیراب نمیشم. حیف که زیاد میل و حوصلهی گپ زدن با منو نداره :)
کاش قابلیت این رو داشتم که جسم آدمهای مختلف رو تسخیر کنم و به مدد توانایی نفوذ به درونشون چند روزی به جای اونها زندگی کنم یا بقولی "چند روزی هم با کفشهای آدمهای دیگه در زندگی طیِ طریق کنم." در موقعیتهای پیش آمدهی بسیاری بهم ثابت شده که اصولا موجود سواستفادهگری نیستم و فکر میکنم اگر بعد از این همه پاشنهی پا بر کف زمین کوبیدن که خالق بزرگ قدرت دانای کُل بودن رو دو دستی بهم اهدا نکرد، دست کم باید لایق این یکی توانایی باشم.
بنظرم ما آدمها در برابر عود کردن آن روی سیاهِ سگ افسردگی دو راه بیشتر جلوی پایمان نیست: یک) برای گذر زمان و امید بیهوده به اعجاز ساعت، خودمان را اسیر خانه، اتاق، تخت و بالش و خواب کنیم. دو) از خانه بیرون بزنیم و زیر لب بگویم هرآنچه بادا باد! تا سر موقعش رخت جنگ تن کنیم.
+ من؟ هنوز نمیدانم خورشید فردا که طلوع کند کدام راه را انتخاب میکنم.
++ از همین حالا که هیچ چیز ثابت نشده. برای تصوری که ازت ساخته بودم، دلتنگ شدم.
+++ شبی که گذشت به مراتب از خودم پرسیدم آیا گوشهای از عشق و آرامش و یقین و خوشبختیهای دنیا سهم من هم هست؟ یا نه.
++++ کاش یک جوری سرصحبت باز میشد.حالا با کدوم یکی از من؟ فرقی نداره.